جواب سوالات درس شانزدهم فارسی هفتم – صفحه 151 . 152 . 153 | معنی شعرهای درس شانزده کتاب فارسی هفتم جواب سوالات گام به گام درس 16 فارسی هفتم دبیرستان جواب سوالات خودارزیابی فارس پایه هفت صفحه به صفحه درس به درس فصل به فصل کتاب و منابع کمک درسی دوره اول متوسطه پاسخ به کتاب های درسی پایه هفت دبیرستان بصورت رایگان برای کاربران دانشکده ها قرار داده ایم.

جواب تمام سوالات درس 16 آدم آهنی و شاپرک با پاسخ حل فصل 6 فارسی هفتم جواب لغات و نوشتاری خودارزیابی و فعالیت های فارسی پایه هفتم صفحه به صفحه در سایت daneshkadeha میتوانید مشاهده کنید.

خب در این درس 16 : آدم آهنی و شاپرک فارسی هفتم با پاسخ ما چه صفحاتی قرار است برای شما قرار دهیم؟

  1. جواب صفحه 151 فارسی هفتم
  2. جواب صفحه 152 فارسی هفتم
  3. جواب صفحه 153 فارسی هفتم

تمام جواب سوالات فارسی هفتم درس شانزدهم صفحه به صفحه را در قسمت زیر برای شما قرار داده است که میتوانید تا انتهای همین مقاله که گام به گام فارسی هفتم درس شانزدهم با جواب قرار داده شده است را مطالعه کنید.

فارسی هفتم دبیرستان درس 16 : آدم آهنی و شاپرک با پاسخ

 

در قسمت پایین ما تمام جوابات صفحه 151 خودارزیابی ها ، صفحه 152 کارگروهی ، صفحه 153 نوشتن دوره اول متوسطه هفتم دبیرستان را برای شما قرار داده ایم.

اگر چه آدم آهنی قصّهٔ ما در گوشه‌ای از سالن نمایشگاه ایستاده بود ولی همیشه جمعیت زیادی دورش جمع می‌شدند وتماشایش می‌کردند. آدم آهنی یکی از بهترین و جذّاب‌ترین وسایل بود.

بچّه‌ها و بزرگ‌ترها چندین مرتبه به طرفش می‌آمدند و حرکات جالب بازوان آهنینش، سر جعبه مانندش و تنها چشم نارنجی رنگش را به دقّت و با تعجّب نگاه می‌کردند. آدم آهنی، سر و بازوانش را تکان می‌داد. همچنین می‌توانست به سوالاتی که از او می‌شد، جواب بدهد. البتّه نه هر سؤالی، بلکه فقط سؤالاتی که از قبل روی دیوار کنارش نوشته شده بود. بازدید کنندگان باید از سؤال شمارهٔ یک شروع می‌کردند:

– اسم شما چیست؟

آدم آهنی با صدای خشن و خرخر مانندی جواب می‌داد: اسم…من…تروم…است.

– بیشتر از همه چه چیزی را دوست داری و از چه چیزی اصلا خوشت نمی‌آید؟

– از…همه بیشتر…روغن را…دوست دارم…و از بستنی با مربّای زرد آلو…بدم می‌آید.

مردم پس از هر پاسخ می‌خندیدند و به فهرست سؤال‌ها خیره می‌شدند تا سوال بعدی را از آدم آهنی بپرسند:

– شما برای انجام دادن چه کارهایی درست شده‌اید؟

– من…باید…هر کاری را…که برایش…طرّاحی و برنامه ریزی…شده‌ام…انجام دهم.

بعد سؤال آخر پرسیده می‌شد:

– برای ما بازدید کنندگان از این نمایشگاه چه آرزویی دارید؟

– برای شما…آرزوی سلامتی و شادی…دارم.

این جملهٔ آخر را در حالی که پای چپش را با خوشحالی روی زمین می‌کوبید و از شدّت برخورد آن کف نمایشگاه به لرزه در می‌آمد، می‌گفت.

حالا دوباره نوبت عدّه‌ای دیگر می‌شد که جمع می شدند و همان سؤال‌ها را می‌پرسیدند. آدم آهنی قصّهٔ ما هرگز از جواب دادن به این سؤال‌ها خسته نمی‌شد. به موقع می‌خندید و پایش را روی زمین می‌کوبید و به موقع بازویش را تکان می‌داد و بعضی اوقات هم حتّی با چشم نارنجی رنگش، موذیانه چشمک می‌زد.

یکی از شب‌ها شاپرکی از پنجره به داخل نمایشگاه آمد. نور نارنجی رنگ چشم تروم توجّه او را به خود جلب کرد. شاپرک بالش را بر چشم شیشه‌ای تروم کشید و با ناامیدی گفت: «وای چه نور سردی!»

آدم آهنی می‌خواست بگوید: «این روشنایی نیست، چشم من است.» ولی فقط توانست جواب شمارهٔ یک را بگوید:

– اسم من…تروم…است.

شاپرک گفت:

– جدّاً؟ من هم یک پروانهٔ شاپرک یا شب‌پره هستم. اسم من بال بالی است.

آدم آهنی با برنامهٔ خودش که از پیش طراحی شده بود، دوباره ادامه داد:

– از … همه بیشتر…روغن را… دوست دارم… و از بستنی با مربّای زرد آلو… بدم می‌آید.

شاپرک در جواب گفت:

– من بیشتر از همه گاز زدن برگ‌های جوان درختان بلوط را دوست دارم و تا به حال روغن چرب را نچشیده‌ام… آیا تو برگ بلوط دوست داری؟ اگر بخواهی می‌توانم تکّه‌ای از آن را برایت بیاورم…

آدم آهنی می‌خواست بگوید که شاید چشیدن مزهٔ چیزهای تازه فکر خوبی باشد ولی ناگهان جواب آمادهٔ سؤال بعدی به سرعت شروع شد:

– من باید هر کاری را که برایش طرّاحی و برنامه ریزی شده‌ام، انجام دهم.

شاپرک گفت:

– «متأسّفانه وقت رفتن رسیده، خداحافظ، تروم عزیز!»

آدم آهنی با صدای ریز و سنگین، در حالی که پاهای آهنینش را بر زمین می‌کوبید، گفت:

– برای شما آرزوی سلامتی و شادی دارم!

شاپرک گفت: متشکّرم و بعد خیلی آرام با بالش بوسه‌ای بر گونهٔ آدم آهنی زد و از پنجره به بیرون پرواز کرد.

آدم آهنی با چشم نارنجی رنگش، رفتن شاپرک را تماشا کرد و برای مدّتی طولانی احساس بدی داشت.

او با خود فکر می‌کرد: «بال بالی با همهٔ تماشاگران فرق داشت. چیز دیگری بود، سؤال‌هایی می‌کرد که در برنامهٔ من نبود و همین باعث می‌شد جواب‌های من غلط باشد و خوب از آب در نیاید. او حتّی یک بار هم مرا تحسین نکرد…هنوز جای بال‌هایش بر گونه‌ام، به من حالتی خوشایند می دهد، صدایش بسیار شیرین بود…او مرا تروم عزیز صدا کرد!» این افکار احساس خوبی در او به وجود آورد.

آدم آهنی آن قدر از ملاقات با شاپرک خوشحال بود که اصلاً متوجّه باز شدن درهای نمایشگاه و انبوه تماشاگرانی که به داخل آمده بودند، نشد. وقتی انبوه مردم به سراغش آمدند و سؤال‌ها را یکی یکی پرسیدند، او دو سؤال اوّل را باهم اشتباه کرد و به سوال سوم هم جواب غلطی داد.

یکی از افراد سر شناس و مهم که در حال بازدید کردن از آدم آهنی بود، با عصبانیّت گفت:

او ما را مسخره می کند! و به سرعت به طرف رئیس آن قسمت رفت تا او را از وضعیت آدم آهنی آگاه کند.

ولی آدم آهنی، تازه حالش جا آمده بود و جواب‌های درست و به موقعی می‌داد و بازدید کنندگان نیز او را تشویق می‌کردند.

خداحافظ! برنامه‌اش تمام شد.

آدم آهنی با ناراحتی فکر کرد: «کاش بال بالی می‌توانست مردم را ببیند. اگر بفهمد که چقدر از من تعریف می‌کنند، مطمئنّم که مرا بیشتر تحسین می‌کند! نگرانم، نمی‌دانم آیا امشب هم می‌آید یا نه…وای! اگر خفّاش او را گرفته باشد»؟ دل آدم آهنی گرفت. احساسی که تا آن موقع به او دست نداده بود.

امّا شاپرک آمد و با ساده دلی نجوا کرد: «برای اینکه روی شانه‌ات استراحت کنم، به اینجا آمده‌ام و بعد هم دوباره پرواز می‌کنم. اینجا آرام و ساکت است»!

صدای غرّش مانندی از آدم آهنی بیرون آمد: «اسم من تروم است».

شاپرک مؤدّبانه گفت: «اسم تو را فراموش نکرده‌ام. آیا برادر یا خواهر داری؟» ولی آدم آهنی فقط توانست جواب شماره دو را بدهد:

– از … همه بیشتر … روغن را … دوست دارم…

شاپرک در حالی که به او یادآوری می‌کرد، گفت: «این را به من گفته بودی. راستی چرا بعضی چیزها را مرتّباً تکرار می‌کنی؟ آیا از تکرار خسته نمی‌شوی؟ خیلی خوب، وقت رفتن است. من خیلی گرسنه‌ام. هنوزتکّه‌ای برگ هم نخورده‌ام. آن خفّاش بد جنس در نزدیکی درخت بلوط من آویزان شده…تا دیدار بعد خداحافظ، تروم عزیز!»

شاپرک دوباره بوسه‌ای بر گونهٔ آدم آهنی زد و از پنجره به بیرون پرواز کرد. آدم آهنی تا مدّت زیادی به او فکر می‌کرد. چشمش درخشنده‌تر از قبل پیدا شده بود. در دل آهنینش زمزمه می‌کرد: «او دوباره بر می‌گردد! او مرا دوست دارد. او دوست من است. او دوباره بر می‌گردد و باز هم به راحتی روی شانه‌ام می‌نشیند. آیا می‌توانم یاد بگیرم به جز کلماتی که از قبل برنامه ریزی شده است، چیزی بگویم؟ اگر بتوانم اوّل از او تشکّر می‌کنم و بعد به او می‌گویم که اوّلین کسی است که من با او دوست شده‌ام». چشم نارنجی رنگش با بی‌صبری به پنجره خیره مانده بود.

ناگهان شاپرک برگشت اما رفتارش عجیب بود. با شتاب خود را از پنجره به داخل، پرت کرد و به سرعت به گونهٔ آدم آهنی برخورد کرد. فریاد زد:

او دنبال من است! تروم، او دنبال من است.

سایهٔ سیاهی نزدیک پنجره بود؛ برقی زد و چند لحظه بعد خفّاش وارد سالن نمایشگاه شد.

بال بالی در حالی که خود را به گونهٔ آدم آهنی چسبانده بود، با التماس گفت:

نگذار مرا بخورد! او را بزن.

آدم آهنی، با شجاعت، بادی در گلو انداخت و می‌خواست بگوید: «نترس من قوی‌ترین دستگاه در این نمایشگاه هستم و نمی‌گذارم کسی به تو آسیب برساند» ، ولی به جای این جمله گفت:

اسم من تروم است.

خفّاش چرخی به دور آدم آهنی زد و شاپرک را دید که با او حرف می‌زند، شاپرک باز با التماس به آدم آهنی گفت: مراقب من باش، تروم عزیز!

آدم آهنی می‌خواست با صدای بلندی به خفّاش بگوید که از اینجا بیرون برو ولی دوباره جمله‌ای را گفت که از قبل برنامه ریزی شده بود:

– از.. همه بیشتر…روغن را…دوست دارم.

خفّاش دندان‌هایش را به شکم شاپرک فرو برد، ولی نتوانست او را ببلعد، زیرا شاپرک روی پای آدم آهنی افتاد. شاپرک با ناله گفت: «وای بالم».  خفّاش، چندین بار دور آدم آهنی چرخید ولی نتوانست بال بالی را پیدا کند و از پنجره بیرون رفت. شاپرک گفت: بالم پاره شده، وای تروم چرا از من مراقبت نکردی؟

آدم آهنی بلافاصله جواب داد:

من…باید…هر کاری را…که برایش…طرّاحی و برنامه‌ریزی…شده‌ام…انجام دهم.

از جوابی که داده بود به شدّت ناراحت شد و بدنش می‌لرزید ولی نمی‌توانست چیز دیگری بگوید.

بال بالی روی زمین می‌لرزید و بال بال می‌زد، سعی می کرد؛ پرواز کند ولی فقط مثل فرفره به دور خود می‌چرخید. با ناله گفت:

تو دوست من بودی؛ چرا به من کمک نکردی؟ کاش می‌فهمیدی چه آسیبی به من رسیده!

در همین موقع دوباره آدم آهنی با صدای غژ غژ مانندی گفت:

من بیشتر از همه از روغن خوشم می‌آید، من بستنی با مربّای زردآلو را دوست ندارم.

شاپرک نفس نفس زنان و بریده بریده و در حالی که باورش نمی‌شد گفت:

چه می‌گویی؟ تو دوست من هستی و اصلا برای من ناراحت نیستی؟ چقدر… بی‌احساس… و خشن…هستی!

بال بالی که دیگر نمی‌توانست بچرخد و حرکت کند، یک بار دیگر بالش را بالا برد و بعد خیلی آهسته پایین آورد و دیگر حرکتی نکرد و به آرامی گفت: «خدا نگهدارت تروم عزیز ». و بعد نفس آخر را کشید.

آدم آهنی با صدای غرّش مانندی گفت:

من برای شما آرزوی سلامتی و شادی دارم!

و پاهایش را محکم به زمین کوبید، آن چنان که زمین لرزید و بعد سکوت مرگ باری بر سالن نمایشگاه حاکم شد. شاپرک روی پای آدم آهنی، بدون حرکت دراز کشیده بود. کم کم هوا روشن می‌شد. درها باز شدند و دوباره بازدید کنندگان کنجکاو به سالن آمدند و باز دور او حلقه زدند.

– اسم تو چیست؟ این سؤال شمارهٔ یک بود…آدم آهنی فکری کرد قلبش از ناراحتی فشرده شد؛ گفت:

شاپرک…مرا تروم…عزیز…صدا کرد…هیچ کس…تا به حال مرا…به این نام…صدا نکرده بود…

او هیچ پاسخ درستی به هیچ یک از سؤالات برنامه ریزی شده، نداد.

دیگر بازوانش را بلند نکرد و پایش را هم بر زمین نکوبید، حتّی دیگر با چشم نارنجی رنگش چشمک هم نزد.

ملافهٔ بزرگ و سفیدی آوردند و آدم آهنی را با آن پوشاندند. روی ملافه نوشته شده بود: «خراب است».

زیر آن ملافهٔ سفید که درست مثل کفن بود، آدم آهنی ساکت بود ولی شب، وقتی باد از بیرون به داخل سالن نمایشگاه می‌وزید و با خود رایحهٔ گل‌های درخت بلوط و صدای خش خش برگ‌هایش را می‌آورد، صدای شکسته و آهسته‌ای از زیر ملافهٔ سفید می‌آمد. به نظر می‌رسید که کسی چیزی یاد می‌گیرد و دایم می‌گوید: « بال بالی…بلوط…به او آسیب رسید».

ویتاتو ژیلینسکای، مترجم: ناهید آزادمنش

جواب خود ارزیابی صفحه 151 فارسی هفتم

گام به گام درس 16 فارسی هفتم صفحه 151 جواب خودارزیابی ها دوره اول متوسطه دبیرستان را میتوانید با پاسخ در قسمت زیر مشاهده کنید    

1- چرا آدم آهنی از شاپرک خوشش آمد؟  چون به او گفته بود: تروم عزیزم.

2- چرا آدم آهنی پس از مرگ شاپرک به سؤالات جواب درست نمی‌داد؟  زیرا از مرگ شاپرک دگرگون شده بود و تلاش می‌کرد پاسخی خارج از آن چه برنامه ریزی شده است، بدهد.

3- آخرین جملهٔ درس، چه پیامی دارد؟ شاپرک با محبت و مهربانی در وجود آدم آهنی حس و عاطفه ایجاد کرده بود. محبت توانایی تغییر همه، حتی آدم آهنی را دارد.

دانش‌های زبانی و ادبی درس شانزده فارسی هفتم

نکتۀ اوّل

به این جمله‌ها توجّه نمایید و دربارهٔ آنها گفت‌وگو کنید.

– من فردا نامه را خواهم نوشت.

– تو فردا نامه را خواهی نوشت.

– او فردا نامه را خواهد نوشت.

– ما فردا نامه را خواهیم نوشت.

– شما فردا نامه را خواهید نوشت.

– آنها فردا نامه را خواهند نوشت.

چنان که می‌بینید جملات بالا مربوط به زمان آینده یا مُستقبَل است. به شش ساخت زمان آینده توجّه کنید.

شش ساخت زمان آینده
مفرد جمع
خواهم نوشت خواهیم نوشت
خواهی نوشت خواهید نوشت
خواهد نوشت خواهند نوشت

آیا می‌توانید بن فعل و شناسه فعل آینده را بگویید؟

نکتۀ دوم

در داستانی که خواندیم، شخصیت‌های اصلی، آدم آهنی و شاپرک بودند. آیا مقصود نویسندهٔ داستان از آدم آهنی فقط همان آدم آهنی نمایشگاه بوده و مقصود از شاپرک همان شاپرکی که بر درخت بلوط لانه داشته است؟

در داستان، دریافتید که آدم آهنی، ابتدا احساس نداشت. تنها همان چیزهایی را می‌گفت که از قبل برای او برنامه ریزی شده بود. مشابه آدم آهنی، آدم‌هایی را می‌شناسیم که احساس و عاطفه ندارند و مثل آدم آهنی رفتار می‌کنند.

در همین داستان، شاپرک، مهربان است و با عاطفه، آدم آهنی را «تروم عزیز» خطاب می کند. او را دوست دارد و نوازش می‌کند. مثل شاپرک، انسان‌های مهربانی در اطراف ما هستند.

داستان نویسان، با استفاده از تخیّل و آوردن شخصیت‌های غیر انسان، ذهن ما را وا می‌دارند تا شبیه آنها را در جامعه و اطراف خود پیدا کنیم.

این گونه داستان‌ها را «داستان‌های رمزی و نمادین» می‌گویند.

– نشانهٔ تنوین به صورت -َ ن خوانده و شنیده می‌شود امّا در املا، این نشانه به شکل «اً» نوشته می‌شود. مانند: اصلاً، جدّاً، مرتّباً و … .

– برخی از کلمات، در گفتار دچار تغییرات تلفّظی می‌شوند امّا در نوشتن، شکل مکتوب و نوشتاری آنها، باید مورد توجّه باشد، مانند: اجتماع، مجتبی و … .

جواب کار گروهی صفحه 152 فارسی هفتم

جواب سوالات درس 16 فارسی هفتم صفحه 152 جواب کارگروهی دوره اول متوسطه دبیرستان را میتوانید با پاسخ در قسمت زیر مشاهده کنید.    

1- دربارهٔ شخصیت‌هاى داستان اىن درس گفت‌وگو کنىد. شاپرک نماد انسان‌های مهربان و آدم آهنی نماد انسان‌های بی‌عاطفه‌ای که در جامعه وجود دارند. انسان‌های مهربان به دیگران کمک می‌کنند ولی انسان‌های بی‌عاطفه رفتار مناسبی با دیگران ندارند و نسبت به آنها بی‌تفاوت می‌باشند.

2- یک داستان نمادین دیگر در کلاس بخوانید و شخصیت‌هاى آن را بررسى کنید.

داستان پینوکیو، عروسک چوبی که پدر ژپتو آن را می‌سازد و با نثار مهربانی او خلق و خوی انسانی می‌یابد. گربه نره و روباه مکار نیروهای پلید وجود او هستند که در تلاش هستند او را از درجه انسانی پایین بیاورند و پری مهربان نماد نیروی عشق و محبت است که در هر بار به او کمک می‌کند. در نیمه‌ی داستان پینوکیو تحت تأثیر نیروی پلید وجودش تبدیل به حیوان می‌شود و در نهایت با تأثیر عشق درونی، به شکل انسانی کامل درآمده و روحش متعالی می‌شود.

جواب نوشتن صفحه 153 فارسی هفتم

جواب سوال درس شانزدهم فارسی هفتم صفحه 153 جواب نوشتن دوره اول متوسطه دبیرستان را میتوانید با پاسخ در قسمت زیر مشاهده کنید.    

1- ترکیب‌های وصفی و اضافی را مشخّص کنید.

درخت بلوط = ترکیب اضافی         احساس خوب = ترکیب وصفی             افراد سرشناس = ترکیب وصفی     صدای بلند = ترکیب وصفی            مربای زردآلو = ترکیب اضافی                اسم من = ترکیب اضافی

2- برای هر کلمه، یک هم خانواده بنویسید.

مطئمن: اطمینان                   سؤال: مسئول                قصّه: قصص                           توجّه: وجهه

3- در جمله‌های زیر نهاد، مفعول و متمم را معیّن کنید.

– شناسنامهٔ ما، عمر حقیقی ما را تعیین نمی‌کند. (نهاد – مفعول)

– فرصت‌های خوب و عزیز می‌گذرند. (نهاد)

– دانش آموزان شهید رجایی را دوست داشتند. (نهاد – مفعول)

– آفتاب برگل‌ها و سبزه‌ها می‌تابد. (نهاد – مفعول)

4- فعل‌های «ایستادند، می‌آید، پرسیدند، گفت» را به فعل آینده، تبدیل کنید.

ایستادند: خواهند ایستاد                                می‌آید: خواهد آمد                      پرسیدند: خواهند پرسید                                گفت: خواهد گفت

دیدگاهتان را بنویسید